مهلامهلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

خاطره زایمان من

1392/3/18 11:05
نویسنده : مهدیه
223 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مهلای گلم

آره عزیزم مهلاااااااااااااااا.بالاخره اسم دخمله گله من شد مهلا

میخوام امروز خاطره زایمانم رو بذارم تا هم مهلا جونم وقتی بزرگ شد بخونه هم شیرینیش تو یاد خودم بمونه

 

جونم برت بگه مهلا جون که وقتی هفته ٣٦ رفتم دکتر خانم دکتر گفت کمی وضع من و شما بحرانیه واسه 

همین واسه ٢٢ اردیبهشت ی سونوی دیگه برام نوشت و گفت جوابش و بیار پیشم.

منم ٢٢ سونو دادم و ساعت ٢:٣٠ رفتم پیش دکترم

خانوم دکتر وقتی جواب رو دید گفت وضع خطرناکه و سریع باید زایمان رو انجام بده

خلاصه برام معرفی نامه داد و گفت باید برم تشکیل پرونده بدم و آماده شم برای زایمان

اصلا باورم نمیشد به این زودی دخترم بخواد بیاد.آخه اصلا آمادگی نداشتم

سریع رفتم تشکیل پروند دادم و وسایلی که لازم بود و از داروخونه بیمارستان خریدم و زنگ زم به بابایی

 

گفتم من دارم بستری میشم شما هم برو خونه وسایل مهلا رو بردار و بیا بیمارستان

خلاصه رفتم اتاقی ه باید آماده میشدم برای زایمان.لباسهای مخصوص  عمل رو پوشیدم و طلاهام رو دراوردم و با لباسام گذاشتم تو ساکی که بهم داده بودن

وقتی بهم سوند زندن و داشتم وارد اتاق عمل میشدم هم بابایی رسیدم.فقط تونستم نگاش کنم بابایی هم دستم رو بوسید و بدرقه اتاق عملم کرد.................

وقتی وارد اتاق عمل شدم ازم پرسیدن چیزی خوردی؟منم گفتم صبحونه خوردم بعدش هم یه بستنی  پریما ههههههههههههههه   آخه من اون موقع عاشق بستنی شده بودم

بعد پرسنل اتاق عمل گفتن پس مشکلی واسه بیهوشی نداری چون خیلی وقته چیزی نخوردی

خلاصه حدود ساعت ٣:١٥ بود که رفتم اتاق عمل و ساعت ٣:٣٠ بود که مهلای گلم فرشته من پا به این دنیا گذاشت

وقتی بهوش اومدم دیدم دارن از اتاق عمل میبرنم داخل اسانسور بعش هم رفتم تو اتاق خودم

داخل اتاق هم همه بودن:اول بابایی ،مامانم،مامان بابا،عمه بزرگت،زن دایی و خاله

همه بوسیدنم و بهم تبریک گفتن.البته زیاد تو حال خوم نبودم کمی یادم میاد

بعد همه رفتن و فقط مامانم موند پیشم

دخمله گل من وزنش ٢٧٠٠ گرم و قدش ٥٠ سانت بود.الهی قربونش برم

خلاصه فردای اون روز هم از بیمارستان مرخص شدم و اومدمخونه مامانم و هنوز هم هستم هههههههههه

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)