مهلامهلا، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

18 ماهگیه دختر نازم

1393/9/15 13:46
نویسنده : مهدیه
585 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد سلام

 

دختر نازم خیلی شرمند ه ام بابت اینکه دیر تونستم و بیام و مطالب وبلاگت رو به روز کنم.ولی خودت  میدونی چقدر سرم شلوغه و چون همیشه دوست دارم تو پستهام عکسهای خوشگلت رو بذارم واسه همین مجبورم صبر کنم تا وقتم کمی آزاد بشه.

از دو ماهی که گذشت بگم ، طبق معمول هر روز که میگذره شیطونی هات و دلبریهات بیشتر و بیشتر میشه.خیلی باهوشی طوریکه با یه بار دیدن یه کار سریع تقلید میکنی و به خاطر همین موضوعه که ما سعی میکنیم خیلی مراقب رفتارمون باشیم تا خدا نکرده شما رفتار اشتباهی رو از ما یاد نگیری

حرف زدنت هم که  دل همه ما رو میبره.هر کلمه ای رو که میگیم سریع مثل طوطی تکرار  میکنی .

یکی از کارهای خیلی قشنگت نمازخوندنته.که البته ادای نماز خوندن ما رو درمیاری.می ایستی و  سرت رو میندازی پایین و زیر لب یه چیزهایی زمزمه میکنی بعد یهو خودت رو نقش زمین میکنی و به اصطلاح سجده میری.خندونک واقعا این سجده کردنت  قهقهه همه رو در میاره.

ماه قبل موعد واکسن 18 ماهگیت بود.از قبل خیلی تحقیق  و پرس و جو کردم تا ببینم بعد زدن واکس چه کارهایی رو برات انجام بدم که تو دختر گلم کمترین اذیت رو بشی.خلاصه روز واکسن به خاطر حجم کاری نتونستم خودم رو به درمانگاه برسونم و شما با مامان جونی به درمانگاه رفتی و واکسنت رو زدی.بعد از اینکه از اداره به خونه رسیدم یواش یواش تب شما شروع شد.با مامان جونی بهت شربت دادیم و آروم خوابیدی.تو این یک  سال و نیم هیچ وقت این قدر آروم ندیده بودمت و اسه همین دیدنت تو این حال جیگرم رو می سوزوند چون اصلا عادت نداریم ببینیم  که مهلا  حتی یک لحظه یه جا بند بشه چه برسه یک روز فقط روی پا بی حال خوابیده باشه.

خلاصه تا شب با مامان جونی به نوبت روی پامون بودی  و اصلا اذیتی هم نکردی.تنها مشکلت این بود که دست و پات خیلی درد میکرد و با کوچکترین ضربه ای آهت بلند میشد.شب هم بهت شربت دادم و راحت خوابیدی.فردا صبحش یواش یواش شروع کردی به راه رفتن.

خدا رو شکر اونجور که فکر میکردم اذیت نشدی ولی خوب عوارض واکسن طوری بود که دقیقا یک هفته ای لب به غذا نزدی و همین باعث شد دختر 12 کیلویی من در عرض یک هفته به 10 کیلو تقلیل پیدا کنه.

به هر حال هر چه بود خدا رو شکر گذشت.

دختر گلم  آرزوهای زیادی برات دارم:

امیدوارم روز به روز که بزرگتر میشی شادیهای زندگی هم برات بزرگتر بشه .امیدوارم  روزهای خوب زندگیت بی صبرانه منتظرت باشه. امیدوارم  هیچ وقت غم و غصه تو دلت راه پیدا نکنه.  و هزاران امید دیگه که یه مادر برای دختر عزیزتر از جونش داره

راستی در آخر بگم نی نی خاله مینا هم دختره.ایشالله به زودی  قراره دختر خاله دار بشی.پسر دایی هم که به سلامتی دیگه داره کم کم بزرگ میشه و تو این پست حتما یه عکس ازش میذارم.

حالا بریم سراغ عکسهای مهلا گلی

عکس آخری که گذاشتم مربوط به شهریور ماه 93 که مهلا همراه دوستهای کلوپ خرداد92 به پارک بهشت مادران رفته بود.البته از اون جایی که یه جا بند نشد اصلا عکسی که درست حسابی از مهلا باشه نتونستم شکار کنم و به همین یه دونه بسنده کردم.

ا

این 3 تا عکس بالا مربوط به روزیه که واکسن زده بودی و مظلومانه روی پای مامان جونی خوابیده و بودی و نوشمک میخوردی

مهلا و بابا سیامک

 

مهلا در هنگام بیدار شدن از خواب

مهلا و پسر عمه پارسا

این هم عکس پسر دایی مارتیا

 

مهلا در سبد خرید هایپر می

قربونت این آروم نشستنت بشم  که آدم رو گول میزنهخندونک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمدرضا (محبوب)
4 بهمن 93 11:26
سلام عزيزم ميشه تبادل لينک داشته باشيم راستي ميخواستم در مورد سفر به دبي ازت سوالايي بپرس
مهدیه
پاسخ
عزیزم هر سوالی داری بپرس