مهلامهلا، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

داستان من و بابا و نی نی

1391/10/12 13:50
نویسنده : مهدیه
823 بازدید
اشتراک گذاری

نی نیه خوشگلم من و بابا حدود ٧ سال پیش باهم دیگه نامزد کردیم و ٧ تیر ٨٦ با هم رفتیم زیر یه سقف.

من کارمند بودم و بابایی شغلش آزاد بود.کم کم بابایی هم تصمیم گرفت کارمند شه واسه همین رفت تو شرکت مترو(البته داستانهای زیادی داره که دیگه از حوصله تو خارجه فقط اینو بگم که بابایی چون خیلی استعداد داره خیلی زود تو کارش پیشرفت کرد)

منم مهر ٩٠ارشد قبول شدم و دوباره شدم دانشجو.همون موقع بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی ناز بیاریم.واسه همین من شروع کردم به تحقیق و مطالعه و ..........

خدا خیلی مهربون بود و همون موقع که خواستیم سریع تو رو به ما داد.

اواسط مهر ماه ٩١ بود که احساس کردم دارم مامان میشم واسه همین رفتم پیش خانم دکتر و آزمایش دادم و مشخص شد من مامان یه نی نیه ناز شدم.

اواخر آبان هم بود که مشخص شد گله ما یه دخمله نازه.

خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت  هزاران مرتبه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سيامك
13 دی 91 9:42
سلام وبلاگ قشنگتون رو ديدم داستان زندگي من طوري شكل گرفت كه همه موفقيتم رو با تلاش و پشتكار خودم و دلگرمي دادن و راهكارهاي اساسي و برنامه ريزيهاي همسر مهربانم بدست آوردم حرف باهاتون زياد دارم از اين به بعد پاي ثابت اين وبلاگ هستم تا داستان قشنگ زندگي شيرينم رو براتون ذره ذره بگم