مهلامهلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

اولین خریدهای نی نی

دختر عزیزتر از جونم سلامممممممممممممممممممم امروز که برات میخوام این مطلب رو بنویسم دقیقاً 26 هفته ی من و شما تموم شده.یعنی 6 ماهه که تو مهمون دل منی.نه تنها دلم بلکه همه قلب و وجودم رو گرفتی عزیزم.منم از این موضوع خیلی خوشحالم. عزیز دلم هفته پیش با مامانی و خاله مینا و زن دایی صدف رفتیم برات یه عالمه خرید کردیم.ست کالسکه و روءروئک و کریر و یه عالمه خورده ریز.... و همچنین یه گهواره خوشگل که  امیدوارم بتونی توش راحت بخوابی. نازنینم خیلی دوست داشتم از وسایلی که برات خریدم عکس بگیرم بذارم تو وبلاگت اما اونروز وقت نشد و وسایلت رو مامانی گذاشت یه جای امن تا گرد و خاک نگیره .واسه همین الان نمیشه ازشون عکس بگیرم ،اما قول میدم هر موقع اتا...
6 اسفند 1391

مسافرت شیراز با نی نی

سلام دختره قشنگم   این چند هفته ای که گذشت هفته های خیلی شلوغی واسه ما بود. اول اینکه موقع امتحانام بود البته تموم شد دعا کن مامانی قبول شه تا خیالم راحت شه دوم نامزدی عمه سادات بود.خیلی خوش گذشت جای تو هم خالی بود البته تو بودی ها اما دیده نمیشدی   سوم عروسی پسر خاله بابایی(حمید)بود. در آخر هم عروسی دختر دایی بابایی(سارا) که باعث مسافرت ما به شیراز شد.البته قرار نبود من برم  اما بابایی گفت اگه من نرم اون هم نمیره واسه همین باهاش رفتم.بابایی هم همه شرایط رو واسم مهیا کرد تا به من و شما سخت نگذره.خودت میدونی شیراز خیلی خوش گذشت مثل همیشه   ایشالله دفعه بعد سه تایی با هم میریم عزیزم ...
15 بهمن 1391

او کسی است که مرا پشت در نمیگذارد

دختر نازنیم (به قول مامان بابایی نازنین جیگرم)سلاممممممممممممم چند روز پیش بابایی برام یه متنی رو ایمیل کرد که خیلی خوشم اومد .منم اون متن رو میذارم اینجا که هر کسی از وبلاگ شما دیدن کرد این مطلب قشنگ رو بخونه.     سالها پیش  زن و مردی در شب ازدواج خود قرار میگذارند فردای عروسی هرکس در خانه را زد آنها در را باز نکنند ابتدا پدر ومادر  مرد در زدند انها طبق توافقی که کردند در را باز نکردند بعد از آنها پدر و مادرزن در زدند آن دو به هم نگاه کردند و زن در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت نمی تواند آنها را پشت در نگهدارد مرد حرفی نزد و در را باز کرد   چند سال بعد آنها صاحب چهار پسر بودند تا اینکه پنجمین فرزند شان ی...
4 بهمن 1391

نیمه راه

" alt="" />سلام دختره قشنگم(البته الان که نمیدونم چه شکلی هستی اما خوب مطمئناً واسه من و بابایی از همه دنیا قشنگ تری) امروز من و تو با هم نصف راهو طی کردیم.20هفته ی قشنگ رو کنار هم گذروندیم.چقدر زود گذشت میدونم 20 هفته ی آینده هم همینجوری سریع میگذره.اما هیچ وقت اینقدر از گذشت زمان خوشحال نبودم .الان هر چی زمان میگذره به روز دیدار تو نزدیکتر میشم .امیدوارم تو هم مثل من مشتاق باشی گلم. شما خیلی دختر آروم و خوبی هستی اصلا تو این 20 هفته مامانی رو اذیت نکردی، طوریکه دیگرون اصلاً باورشون نمیشه من یه دختر گل تو شکمم دارم. اما ببخش دخترم میدونم من زیاد اذیتت کردم.اونجوری که باید و شاید مواظب گل نازم نبودم.اما قول میدم از این به ...
24 دی 1391

داستان من و بابا و نی نی

نی نیه خوشگلم من و بابا حدود ٧ سال پیش باهم دیگه نامزد کردیم و ٧ تیر ٨٦ با هم رفتیم زیر یه سقف. من کارمند بودم و بابایی شغلش آزاد بود.کم کم بابایی هم تصمیم گرفت کارمند شه واسه همین رفت تو شرکت مترو(البته داستانهای زیادی داره که دیگه از حوصله تو خارجه فقط اینو بگم که بابایی چون خیلی استعداد داره خیلی زود تو کارش پیشرفت کرد) منم مهر ٩٠ارشد قبول شدم و دوباره شدم دانشجو.همون موقع بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی ناز بیاریم.واسه همین من شروع کردم به تحقیق و مطالعه و .......... خدا خیلی مهربون بود و همون موقع که خواستیم سریع تو رو به ما داد. اواسط مهر ماه ٩١ بود که احساس کردم دارم مامان میشم واسه همین رفتم پیش خانم دکتر و آزمایش دا...
12 دی 1391

من و نی نی

سلام نی نیه خوشگلم.امروز تصمیم گرفتم برات یه وبلاگ بسازم .میدونم کمی دیره اما مامان و ببخش چون کمی سرم شلوغه.قول میدم از این به بعد مرتب وبلاگت رو به روز کنم تا بزرگ شدی خودت بخونی و لذت ببری
12 دی 1391