مهلامهلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

هفته 36 و سونوی دوباره

سلام دختره ناز و قشنگمممممممممممممم.خوبی؟   من که خیلی خوبم .آخه دیروز رفتم سونو و دیدم شما ماشاالله سالم و سر حالی دکتر هم گفت کم کم باید خودمو آماده کنم برای دیدن روی ماه شما دخمله نازم هفته دیگه دوباره میرم سونو تا خانم دکترت دقیقا روز اومدن شما رو بهم بگه از هفته دیگه هم یه در میون میام اداره تا بتونم بیشتر استراحت کنم  تا  تو دختره نازم  تپل مپلی بشی البته اصل اینه که سالم باشی.................... دیگه حتی ثانیه ها رو هم میشمارم تا به روز موعود نزدیک شم همه از من میپرسن استرس داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   منم با اعتماد به نفس همیشگی میگم نه اصلاً ...
16 ارديبهشت 1392

اتاق نی نی

سلام دختر گل قشنگم.خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز من و شما وارد هفته 35 شدیم.کم کم دیگه داریم به آخرهای راه نزدیک میشیم.البته آخر راه بارداریه اما تازه اول راه من و توست.   من که دیگه کم کم داره طاقتم تموم میشه.برای دیدن روی ماهت دارم لحظه شماری میکنم.میدونم تو هم خیلی بی تاب اومدنی، آخه خیلی بیقراری و خیلی تکون میخوری.اما صبر کن گلم تا به موقعش بیای .باشه نازکممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز کمی از عکسهای لباسات و وسایلت رو آوردم که بذارم تو وبلاگت. امیدوارم از وسایل و لباسات خوشت بیاد گلم ههههههههههههه ...
4 ارديبهشت 1392

اولین عید با نی نی

سلام دختره ماهمممممممممممممممم   امسال عید من با همه سالهای قبل فرق داشت.اون هم یه فرق بزرگ. امسال عید، من سال تحویل رو همراه نی نی تو دلم جشن گرفتم.   دختره گلم از اول سال نو تا الان من و بابایی درگیر کارهای اتاقت بودیم.حتی یه مهمونی هم نرفتیم. بابایی بیچاره از صبح که شیفت بود .شب هم که می اومد به کارهای اتاق شما رسیدگی میکرد.یادت باشه اومدی باید ازش یه تشکر جانانه کنی هااااااااااااااااااااا   دیشب تقریبا کارها تموم شد.فقط مونده لباسها و وسایلت رو از خونه مامان بزرگ بیاریم و تو کمدت بچینیم   ایشالله وقتی چیدن اتاقت تموم شد، از اتاقت و وسایلش عکس میگیرم  و تو وبلاگت میذارم   ...
5 فروردين 1392

هفته 28 و سونوی دوباره

سلام نازنین مامان.خوبی دخمله گلم؟   جونم برات بگه دیروز رفتم سونو.از دو هفته پیش که دکتر برام نوشته بود برم سونو داشتم لحظه شماری میکردم که یکشنبه بیاد و من دوباره روی ماهت رو ببینم. خدا رو شکر همه چی طبیعی و نرمال بود.وزن شما هم یک کیلو و 200 گرم بود.الهی قربون وزنت برممممممممممم راستی با بابایی رفتیم برات دوباره یه عالمه لباس خریدیم.آخه مامان بزرگت میگه لباسها به سلیقه خودمون باشه بهتره الان دیگه یه عالمه لباسهای رنگ وارنگ داری کارهای اتاقت هم دیگه داره به سلامتی تموم میشه.دایی مهدی خیلی واسه اتاقت زحمت کشید ایشالله بتونیم جبران کنیم.البته دایی محمد هم همکاری کرد ایشالله تو عید دیگه اتاقت رو می چینیم از بابایی هم خیلی ...
21 اسفند 1391

انتظار

 سلام دخمله گلم امروز بابایی بعد از مدت ها وقت کرد برات مطلب بنویسه و از همین الان برات درد دل بکنه اول اینکه بی صبرانه هر لحظه انتظار دیدنت رو می کشم  و چه قدر سخته این انتظار  ناز گل قشنگم خیلی قدر مامانت رو بدون آخه اگه بدونی با چه مشقتی هم درس میخونه هم سر کار میره و هم چطور با عشق برای تو خرید میکنه راستی مامانی اصل کارش اینه که خیلی کارهای بابایی رو تحمل میکنه و خم به ابرو نمیاره چون سنگ صبوره منه خلاصه هر چی از مامانت بگم کم گفتم راستی از الان بهت بگم مامانی فقط مال خودمه فردا نیای مدعی بشی جونم برات بگه امروز رفتیم برات عروسک خریدیم یه خورده هم لباسهای قشنگ با سلیقه مامانی خریدیم کلاً مامان سلیقش خوبه چون بابای...
9 اسفند 1391

اولین خریدهای نی نی

دختر عزیزتر از جونم سلامممممممممممممممممممم امروز که برات میخوام این مطلب رو بنویسم دقیقاً 26 هفته ی من و شما تموم شده.یعنی 6 ماهه که تو مهمون دل منی.نه تنها دلم بلکه همه قلب و وجودم رو گرفتی عزیزم.منم از این موضوع خیلی خوشحالم. عزیز دلم هفته پیش با مامانی و خاله مینا و زن دایی صدف رفتیم برات یه عالمه خرید کردیم.ست کالسکه و روءروئک و کریر و یه عالمه خورده ریز.... و همچنین یه گهواره خوشگل که  امیدوارم بتونی توش راحت بخوابی. نازنینم خیلی دوست داشتم از وسایلی که برات خریدم عکس بگیرم بذارم تو وبلاگت اما اونروز وقت نشد و وسایلت رو مامانی گذاشت یه جای امن تا گرد و خاک نگیره .واسه همین الان نمیشه ازشون عکس بگیرم ،اما قول میدم هر موقع اتا...
6 اسفند 1391

مسافرت شیراز با نی نی

سلام دختره قشنگم   این چند هفته ای که گذشت هفته های خیلی شلوغی واسه ما بود. اول اینکه موقع امتحانام بود البته تموم شد دعا کن مامانی قبول شه تا خیالم راحت شه دوم نامزدی عمه سادات بود.خیلی خوش گذشت جای تو هم خالی بود البته تو بودی ها اما دیده نمیشدی   سوم عروسی پسر خاله بابایی(حمید)بود. در آخر هم عروسی دختر دایی بابایی(سارا) که باعث مسافرت ما به شیراز شد.البته قرار نبود من برم  اما بابایی گفت اگه من نرم اون هم نمیره واسه همین باهاش رفتم.بابایی هم همه شرایط رو واسم مهیا کرد تا به من و شما سخت نگذره.خودت میدونی شیراز خیلی خوش گذشت مثل همیشه   ایشالله دفعه بعد سه تایی با هم میریم عزیزم ...
15 بهمن 1391

او کسی است که مرا پشت در نمیگذارد

دختر نازنیم (به قول مامان بابایی نازنین جیگرم)سلاممممممممممممم چند روز پیش بابایی برام یه متنی رو ایمیل کرد که خیلی خوشم اومد .منم اون متن رو میذارم اینجا که هر کسی از وبلاگ شما دیدن کرد این مطلب قشنگ رو بخونه.     سالها پیش  زن و مردی در شب ازدواج خود قرار میگذارند فردای عروسی هرکس در خانه را زد آنها در را باز نکنند ابتدا پدر ومادر  مرد در زدند انها طبق توافقی که کردند در را باز نکردند بعد از آنها پدر و مادرزن در زدند آن دو به هم نگاه کردند و زن در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت نمی تواند آنها را پشت در نگهدارد مرد حرفی نزد و در را باز کرد   چند سال بعد آنها صاحب چهار پسر بودند تا اینکه پنجمین فرزند شان ی...
4 بهمن 1391

نیمه راه

" alt="" />سلام دختره قشنگم(البته الان که نمیدونم چه شکلی هستی اما خوب مطمئناً واسه من و بابایی از همه دنیا قشنگ تری) امروز من و تو با هم نصف راهو طی کردیم.20هفته ی قشنگ رو کنار هم گذروندیم.چقدر زود گذشت میدونم 20 هفته ی آینده هم همینجوری سریع میگذره.اما هیچ وقت اینقدر از گذشت زمان خوشحال نبودم .الان هر چی زمان میگذره به روز دیدار تو نزدیکتر میشم .امیدوارم تو هم مثل من مشتاق باشی گلم. شما خیلی دختر آروم و خوبی هستی اصلا تو این 20 هفته مامانی رو اذیت نکردی، طوریکه دیگرون اصلاً باورشون نمیشه من یه دختر گل تو شکمم دارم. اما ببخش دخترم میدونم من زیاد اذیتت کردم.اونجوری که باید و شاید مواظب گل نازم نبودم.اما قول میدم از این به ...
24 دی 1391