مهلامهلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

نیم سالگیت مبارک

سلام دخترکم به سلامتی 6 ماه دختره گلم تموم شد یعنی دخملکم نیم ساله شد. الهی صد ساله بشی دخترم امروز برای چک اپ 6 ماهگی و زدن واکسنت با مامان جونی بردیمت مرکز بهداشت   ماشالله وزن دخترم تو 6 ماهگی 8500 بود و قدش 70 سانت بعدش هم واکسن 6 ماهگیش رو زدیم و آوردیمش.از صبح هم دارم مرتب بهش قطره استامیوفن میدم تا خدا نکرده عزیز دلم تب نکنه زو زود میام با یه عالمه عکس جدید مهلا جون
25 آبان 1392

عکس دخمله گلم

امروز میخوام یه دونه از عکسهای مهلای نازم رو بذارم تو وبلاگش.البته عکسهای نازش تو دوربینه که بعدا سر فرصت میذارم اینها عکسیه که با گوشی گرفتم اگه کیفیتش پایینه ببخشیدددددددددددددددد ...
12 مهر 1392

روزهای پر هیاهو

سلام دختره ماهممممممممممممممممممم   امروز که این مطلب رو تو وبلاگت میذارم شما دو ماهت تموم شده شنبه گذشته با مامان جونی رفتیم برای زدن واکسنهای دو ماهگیت.من که خیلی استرس داشتم همش میترسیدم که بعد واکسن زدن خدا نکرده تب کنی   اما خدا رو شکر تو مثل همیشه دخمله خوبی بودی و درسته  موقع واکسن زدن کمی بیقراری کردی اما بعدش اصلا اذیت نکردی مهلا جونم این روزها خیلی واسه من زود میگذره چون صبح تا شب و شب تا صبح در حال سر و کله زدن با شما هستم ههههههههههههههههه تو کلا کمی بیقراری یعنی اصلا روی زمین بند نمیشی همش باید بغلت بگیرم و علاوه بر اون همش برات شعر بخونم و بالا پایین بندازمت تا آروم شی البته تو این کار مامانی و باب...
12 مهر 1392

وقتی تو آمدی...

از وقتی تو آمدی یک دل سیر نخوابیده ام شاید بیشتر از سه ساعت پشت سر هم چشم روی هم نگذاشتم.از وقتی تو آمدی به تفریح نرفته ام اگر گرم باشد میترسم که گرمازده شوی اگر سرد باشد میترسم سرما بخوری.از وقتی تو آمدی با خیال راحت غذا نخورده ام دستم به غذاست چشمم به تو.از وقتی تو آمدی صبح تا شب،شب تا صبح سرگرم توام.یا در حال شیر دادنم یا در حال خواباندنت یا در حال نظافتت یا درحال آرام کردنت.خلاصه به قول جوانکهای امروزی این روزها خفن گرفتارم اما: با همه این اوصاف دخترکم   شاید باورت نشود   وقتی که خوابی دلم برایت تنگ می شود.............   ...
8 مهر 1392

4 ماهگی دخترکممممممممممممم

سلام شیرین عسلم   به سلامتی شما 4 ماهت تموم شد.چند روزی بود واسه واکسن زدنت دلهره داشتم عجیب.از یه طرفی ه دوست داشتم زودتر 4 ماهت بشه تا ببرمت برای قد و وزن تا ببینم دخمله نازم چقده شده روز شنبه همراه با مامان جونی رفتیم مرکز بهداشت کمی شلوغ بود و ما کمی معطل شدیم اما بالاخره نوبتمون شد و رفتیم شما رو قد وزن کردیم. دخمله گلم تو چهار ماهگی 6900 وزنش بود و 63 سانت هم قدش.قربون قد و بالات بره مامان الهیییییییییییییییییییییییییییییی   از وقتی هم اومدیم خونه برات کمپرس یخ گذاشتم و بهت قطره استامینوفن دادم خدا رو شکر زیاد اذیت نشدی و فقط شب کمی تب کردی که سریع با مامان جونی پاشویت کردیم و تبت رو پایین آوردیم. الان هم چون ق...
24 شهريور 1392

تلخ و شیرین

سلام همه زندگیمممممممممممممم   ببخش دختره گلم که نتوستم زورتر بیام و وبت رو آپ کنم چون همونطور که میدونی چند وقتی بود که درگیر عروسیه خاله مینا بودیم خدا رو شکر عروسیه خاله مینا به خوبی و خوشی برگزار شد و خاله هم رفت سر خونه زندگیش و الان هم رفتن ماه عسل .ایشالله که قسمت همه جوونها بشه و یه روزی هم من عروسیه تو دختره گلم رو ببینم فردای عروسیه خاله مینا هم عمه خودم فوت کرد و چند روزی هم درگیر مراسم عمه بودیم البته من زیاد نتونستم تو مراسم شرکت کنم چون شما اذیت میشدی .ایشالله که هیچ کسی غم نبینه از حاشیه که بگذریم برسیم به خودم و خودت   این روزها تو تموم وقت من و رو پر کردی طوریکه مجبورم بیشتر وقتها بمونم خونه مامانی چون ...
17 شهريور 1392

یک ماهگیت مبارک

سلام دختره ماهمممممممممممممممممممم   تولد یک ماهگیت مبارک   اره عزیزم ماه پیش تو چنین روزی ساعت 3:30 بعد از ظهر شما قدم به این دنیا گذاشتی   تو این یه ماه زندگیت اتفاقات زیادی افتاد اول اینکه زردی داشتی و برات دستگاه آوردیم خونه دو، سه روزی تو دستگاه بودی اما زردیت پایین نیومد واسه همین مجبور شدیم برخلاف میلمون تو رو بیمارستان بستری کنیم فقط خدا میونه اون روز چه حالی داشتم.....................هنوزم یادم میافته چشام پر اشک میشه   بگذریم خدا رو شکر تو دو روز بستری بودی و زودی خوب شدی و اوردیمت خونه دوم اینکه شیر نمیتونستی بخوری و خیلی اذیت شدی اما خدا رو شکر با تلاش هممون بالاخره موفق شدی بعد از اون ...
22 خرداد 1392

خاطره زایمان من

سلام مهلای گلم آره عزیزم مهلاااااااااااااااا.بالاخره اسم دخمله گله من شد مهلا میخوام امروز خاطره زایمانم رو بذارم تا هم مهلا جونم وقتی بزرگ شد بخونه هم شیرینیش تو یاد خودم بمونه   جونم برت بگه مهلا جون که وقتی هفته ٣٦ رفتم دکتر خانم دکتر گفت کمی وضع من و شما بحرانیه واسه  همین واسه ٢٢ اردیبهشت ی سونوی دیگه برام نوشت و گفت جوابش و بیار پیشم. منم ٢٢ سونو دادم و ساعت ٢:٣٠ رفتم پیش دکترم خانوم دکتر وقتی جواب رو دید گفت وضع خطرناکه و سریع باید زایمان رو انجام بده خلاصه برام معرفی نامه داد و گفت باید برم تشکیل پرونده بدم و آماده شم برای زایمان اصلا باورم نمیشد به این زودی دخترم بخواد بیاد.آخه اصلا آمادگی نداشتم س...
18 خرداد 1392