مهلامهلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

تلخ و شیرین

سلام همه زندگیمممممممممممممم   ببخش دختره گلم که نتوستم زورتر بیام و وبت رو آپ کنم چون همونطور که میدونی چند وقتی بود که درگیر عروسیه خاله مینا بودیم خدا رو شکر عروسیه خاله مینا به خوبی و خوشی برگزار شد و خاله هم رفت سر خونه زندگیش و الان هم رفتن ماه عسل .ایشالله که قسمت همه جوونها بشه و یه روزی هم من عروسیه تو دختره گلم رو ببینم فردای عروسیه خاله مینا هم عمه خودم فوت کرد و چند روزی هم درگیر مراسم عمه بودیم البته من زیاد نتونستم تو مراسم شرکت کنم چون شما اذیت میشدی .ایشالله که هیچ کسی غم نبینه از حاشیه که بگذریم برسیم به خودم و خودت   این روزها تو تموم وقت من و رو پر کردی طوریکه مجبورم بیشتر وقتها بمونم خونه مامانی چون ...
17 شهريور 1392

یک ماهگیت مبارک

سلام دختره ماهمممممممممممممممممممم   تولد یک ماهگیت مبارک   اره عزیزم ماه پیش تو چنین روزی ساعت 3:30 بعد از ظهر شما قدم به این دنیا گذاشتی   تو این یه ماه زندگیت اتفاقات زیادی افتاد اول اینکه زردی داشتی و برات دستگاه آوردیم خونه دو، سه روزی تو دستگاه بودی اما زردیت پایین نیومد واسه همین مجبور شدیم برخلاف میلمون تو رو بیمارستان بستری کنیم فقط خدا میونه اون روز چه حالی داشتم.....................هنوزم یادم میافته چشام پر اشک میشه   بگذریم خدا رو شکر تو دو روز بستری بودی و زودی خوب شدی و اوردیمت خونه دوم اینکه شیر نمیتونستی بخوری و خیلی اذیت شدی اما خدا رو شکر با تلاش هممون بالاخره موفق شدی بعد از اون ...
22 خرداد 1392

خاطره زایمان من

سلام مهلای گلم آره عزیزم مهلاااااااااااااااا.بالاخره اسم دخمله گله من شد مهلا میخوام امروز خاطره زایمانم رو بذارم تا هم مهلا جونم وقتی بزرگ شد بخونه هم شیرینیش تو یاد خودم بمونه   جونم برت بگه مهلا جون که وقتی هفته ٣٦ رفتم دکتر خانم دکتر گفت کمی وضع من و شما بحرانیه واسه  همین واسه ٢٢ اردیبهشت ی سونوی دیگه برام نوشت و گفت جوابش و بیار پیشم. منم ٢٢ سونو دادم و ساعت ٢:٣٠ رفتم پیش دکترم خانوم دکتر وقتی جواب رو دید گفت وضع خطرناکه و سریع باید زایمان رو انجام بده خلاصه برام معرفی نامه داد و گفت باید برم تشکیل پرونده بدم و آماده شم برای زایمان اصلا باورم نمیشد به این زودی دخترم بخواد بیاد.آخه اصلا آمادگی نداشتم س...
18 خرداد 1392

هفته 36 و سونوی دوباره

سلام دختره ناز و قشنگمممممممممممممم.خوبی؟   من که خیلی خوبم .آخه دیروز رفتم سونو و دیدم شما ماشاالله سالم و سر حالی دکتر هم گفت کم کم باید خودمو آماده کنم برای دیدن روی ماه شما دخمله نازم هفته دیگه دوباره میرم سونو تا خانم دکترت دقیقا روز اومدن شما رو بهم بگه از هفته دیگه هم یه در میون میام اداره تا بتونم بیشتر استراحت کنم  تا  تو دختره نازم  تپل مپلی بشی البته اصل اینه که سالم باشی.................... دیگه حتی ثانیه ها رو هم میشمارم تا به روز موعود نزدیک شم همه از من میپرسن استرس داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   منم با اعتماد به نفس همیشگی میگم نه اصلاً ...
16 ارديبهشت 1392

اتاق نی نی

سلام دختر گل قشنگم.خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز من و شما وارد هفته 35 شدیم.کم کم دیگه داریم به آخرهای راه نزدیک میشیم.البته آخر راه بارداریه اما تازه اول راه من و توست.   من که دیگه کم کم داره طاقتم تموم میشه.برای دیدن روی ماهت دارم لحظه شماری میکنم.میدونم تو هم خیلی بی تاب اومدنی، آخه خیلی بیقراری و خیلی تکون میخوری.اما صبر کن گلم تا به موقعش بیای .باشه نازکممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز کمی از عکسهای لباسات و وسایلت رو آوردم که بذارم تو وبلاگت. امیدوارم از وسایل و لباسات خوشت بیاد گلم ههههههههههههه ...
4 ارديبهشت 1392

اولین عید با نی نی

سلام دختره ماهمممممممممممممممم   امسال عید من با همه سالهای قبل فرق داشت.اون هم یه فرق بزرگ. امسال عید، من سال تحویل رو همراه نی نی تو دلم جشن گرفتم.   دختره گلم از اول سال نو تا الان من و بابایی درگیر کارهای اتاقت بودیم.حتی یه مهمونی هم نرفتیم. بابایی بیچاره از صبح که شیفت بود .شب هم که می اومد به کارهای اتاق شما رسیدگی میکرد.یادت باشه اومدی باید ازش یه تشکر جانانه کنی هااااااااااااااااااااا   دیشب تقریبا کارها تموم شد.فقط مونده لباسها و وسایلت رو از خونه مامان بزرگ بیاریم و تو کمدت بچینیم   ایشالله وقتی چیدن اتاقت تموم شد، از اتاقت و وسایلش عکس میگیرم  و تو وبلاگت میذارم   ...
5 فروردين 1392

هفته 28 و سونوی دوباره

سلام نازنین مامان.خوبی دخمله گلم؟   جونم برات بگه دیروز رفتم سونو.از دو هفته پیش که دکتر برام نوشته بود برم سونو داشتم لحظه شماری میکردم که یکشنبه بیاد و من دوباره روی ماهت رو ببینم. خدا رو شکر همه چی طبیعی و نرمال بود.وزن شما هم یک کیلو و 200 گرم بود.الهی قربون وزنت برممممممممممم راستی با بابایی رفتیم برات دوباره یه عالمه لباس خریدیم.آخه مامان بزرگت میگه لباسها به سلیقه خودمون باشه بهتره الان دیگه یه عالمه لباسهای رنگ وارنگ داری کارهای اتاقت هم دیگه داره به سلامتی تموم میشه.دایی مهدی خیلی واسه اتاقت زحمت کشید ایشالله بتونیم جبران کنیم.البته دایی محمد هم همکاری کرد ایشالله تو عید دیگه اتاقت رو می چینیم از بابایی هم خیلی ...
21 اسفند 1391