مهلامهلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

دخمله مامان و بابا

1000 روز قشنگ با تو

چقدر زود میگذره زودتر از اون چیزی که بتونم تصور کنم.دختر عزیزم روز به روز بزرگتر میشه و حرف زدن و رفتارش هم شیرین‌تر.به نظر من بچه ها هر چقدر بزرگ‌تر میشن شیرین‌تر میشن .و یا شاید حداقل در مورد دختر من که اینجوری صدق میکنه. دختر نازم دیشب من و شما و  بابایی جشن 1000 روزگیت رو با هم گرفتیم.تو هم که عاشق کیک و تولد و شمع........عشق میکردی واسه خودت اگه زمان دست من بود، تو همین سن و سال تو، زمان رو متوقف می‌کردم تا هیچ وقت این دوران شیرین کودکی تو تموم نشه.اخه تو الان خیلی شیرینی خیلی خیلی خیلی طبق قولی هم که دادم چند تا از عکسهای دختر نازم رو میذارم    جشن کوچیک  1000 روزگ...
21 بهمن 1394

مهلای من .......سی ماهه من.........

گل نازم قشنگم..... تو این 6 ماهی که گذشت اتفاقات و کارهای زیادی پیش اومد که  سعی میکنم همه رو به صورت خلاصه برات بگم نازنینم بعد تولد دو سالگیت که تو خونه و همراه اقوام گرفتیم یه تولد هم بصورت دسته جمعی و با بچه های کلوپ خردادی توی مرکز خرید کوروش گرفتیم.بچه های زیادی واسه تولد زحمت کشیدن که همین جا ازشون تشکر میکنم. خود  من یکی که هیچ کاری نکردم و شرمنده ام تولد خیلی عالی و خوبی بود یه عالمه عکس و فیلم از اون روز گرفتیم اما هنوز وقت نکردم فیلم اون روز رو ببینم.باورتون میشه؟؟؟؟؟؟ خلاصه بعد تولد با بابایی راه افتادیم به سمت رامسر.یه مسافرت دو روزه خیلی عالی که خیلی هم به دخترم خوش گذشت و کلی با دایی و بابا جون کنار...
8 آذر 1394

سخن من با شما

سلا و سلام و صد تا سلام دختر نازم شرمنده خیلی وقته نتونستم وبت رو به روز کنم.میدونم  بیشترش به خاطر تنبلیمه اما خوب کارهایی هم پیش اومد که مزید علت شد. همین جا اول سخنم رو یه چیزی رو یادآوری کنم.من این وبلاگ رو نمی نویسم  به این منظور که افراد زیادی مطالب رو بخونن و لایک کنن و نظر بدن. و بعد من به خودم ببالم که وبلاگ مهلا اینقدر خواننده داره و ......... چون نه فن بیانم خوبه و نه وقت نوشتن دارم دارم و نه نویسنده خوبی هستم اما در کل هدفم از نوشتن و ایجاد این وبلاگٰ، فقط ثبت خاطرات و عکس های دختر یکی یه دونمه.خاطراتی که وقتی بزرگ شد بتونه ببینه و بخونه و بدونه که واقعا چقدر برای من و بابایش عزیز بو...
8 آذر 1394

دو سالگیه مهلا به روایت تصویر

گل دختر نازم سلام روز به روز بزرگ شدن و خانوم شدنت رو می بینم و هزار بار خدا رو شکر میکنم.شکر میکنم خدا رو واسه اینکه اون دختر نحیف و لاغر که همه وجودش به وجود من وابسته بود حالا شده یه دختر خانم  ناز و زرنگ که یه عالمه کارهای مامانش رو هم انجام میده.سفره پهن میکنه و وسایل سفره رو میذاره و جمع میکنه.خودش میره دسشویی و لباسش رو درمیاره و میپوشه. حرف زدنت که مث یه بلبله و من همیشه در عجبم که این حرفای قلنمیه و سلمبه ر از کجا میشنوی و تکرار میکنی خدا رو شکر رفتن به مهدت هم بهتر شده و صبحا کمتر بهونه میگیری و اونجا هم به گفته مربیات خیلی آروم و خانمی امروز میخوام یه سری از عکسای متعلق به سال دوم  تولدنت رو اینجا بذارم تا خا...
31 خرداد 1394

دختر اردیبهشتی تو هدیه بهشتی

دختر اردیبهشتیه من سلام   خیلی خوشحالم  که هر سال با اومدن بهار و بخصوص اردیبهشت ماه من یه حس خاصی دارم و اون حس هم حس بزرگ شدن و خانوم شدن دختر گلمه.هر سال با اومدن اردیبهشت یاد و خاطره دنیا اومدن دخترم برام زنده میشه و هر لحظه خدا رو شکر میکنم که این هدیه زیبا رو به من و بابایی داد. بعد تعطیلات عید دخترم دو هفته ای رو پیش مامان جونی موند و بعد از اون به مهد رفت البته بعد رفتن به مهد سرما خوردی و مجبور شدی یه ده روزی مهد نری و این سرما خوردگی واقعا سخت بود و بی اشتهات کرده بود.تا به حال اینجوری مریض و بی اشتها نشده بودی و در طول یه هفته دخترم  آب شد. بعد خوب شدنت دوباره به مهد رفتی.هنوز هم به مهدت عادت نکردی و هر ...
27 ارديبهشت 1394

دختر کوچولوی شیرین زبونم

سلام و صد سلام   دوباره بعد یه غیبت طولانی اومدم اما با یه عالمه عکس و خبر اول از ماههای قبل بگم  که ماه بهمن و اسفند خیلی ماههای شلوغی بود طوریکه همش در حال بدو بدو  و تلاطم بودیم.بعد از اینکه از مسافرت برگشتیم مامان جونی یه عمل کوچیک داشت که انجام داد و چند روزی درگیر اون بودیم و بعد از اون هم نی نیه  خاله مینا به دنیا اومد.یه دختر کوچولوی ناز و خوشگل بنام عسل بعد به دنیا اومدن عسل کوچولو بخاطر اینکه مامان جونی کمی سرش شلوغ شده بود  مهلا جونی باید میرفت مهد.روزهای اول کمی سخت بود برات اما کم کم عادت کردی .تقریبا کل اسفند ماه  رو مریض بودی .کمی خوب میشدی اما دوباره سرما خوردگیت برمیگشت.تا اینکه اوای...
29 فروردين 1394

روزهای با تو بودن(20 ماهگیه دخترم)

سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت دختر نازم  بالاخره اومدم دوباره با تاخیر اما دست پر یواش یواش دختر کوچولوی ضعیف و بی اختیار داره تبدیل میشه به یه خانوم کوچولوی شیطون و غیر قابل کنترل.ماشاله بیش از اندازه تحرک داری و طوری شده که ما در مقابلت کم میاریم.روز به روز پیشرفتت تو حرف زدن و تقلید رفتار ما تحسین برانگیز تر میشه چون کارهایی میکنی که همه رو انگشت به دهن میذاره ماه پیش با هم یه مسافرت داشتیم که خدا رو شکر تو این مسافرت زیاد ما رو اذیت نکردی فقط تو راه برگشت به دلیل تاخیر پرواز خیلی اذیت شدی و به تبع ما هم همینطور خیلی خوب شد که تو این مسافرت به نصیحت مامان جونی گوش دادیم و کالسکه شما رو همراه خودمون بردیم .چون اینجوری وق...
15 بهمن 1393

18 ماهگیه دختر نازم

سلام و صد سلام   دختر نازم خیلی شرمند ه ام بابت اینکه دیر تونستم و بیام و مطالب وبلاگت رو به روز کنم.ولی خودت  میدونی چقدر سرم شلوغه و چون همیشه دوست دارم تو پستهام عکسهای خوشگلت رو بذارم واسه همین مجبورم صبر کنم تا وقتم کمی آزاد بشه. از دو ماهی که گذشت بگم ، طبق معمول هر روز که میگذره شیطونی هات و دلبریهات بیشتر و بیشتر میشه.خیلی باهوشی طوریکه با یه بار دیدن یه کار سریع تقلید میکنی و به خاطر همین موضوعه که ما سعی میکنیم خیلی مراقب رفتارمون باشیم تا خدا نکرده شما رفتار اشتباهی رو از ما یاد نگیری حرف زدنت هم که  دل همه ما رو میبره.هر کلمه ای رو که میگیم سریع مثل طوطی تکرار  میکنی . یکی از کارهای خیلی قشنگت ن...
15 آذر 1393

گاهی غم گاهی شادی

سلام سلام صد تا سلام   این روزها روزهای پر مشغله ای بود . اتفاقات زیادی تو این ماه اخیر افتاد که کمی هم باعث شد مهلا کوچولوی ما برنامه روزانه اش دچار تغییر بشه. اوایل شهریور ماه بود که مامان بزرگ بایایی به تهران اومد و ماهم خیلی خوشحال از اومدن مامان  بزرگ.چون مامان بزرگ خیلی مهربون بود و همیشه خاطرات خوبی برای ما رقم میزد. اومدن مامان بزرگ همراه شد با سکته مغزی و بستری شدن تو بیمارستان و در آخر هم  رفتن مامان بزرگ از کنار ما........ خیلی روزهای بدی بود.با فوت مامان بزرگ ما باید به شیراز میرفتیم.خیلی غصه دار بود چون همیشه رفتنمون به شیراز همراه  با خوشحالی بی حد و حصر من و بابایی بود  اما این دفعه واقع...
30 شهريور 1393

15 ماهگی

سلام سلام صد تا سلام دختر ناز و قشنگم  15 ماهگیت مبارک.15 ماهه شدی و یه عالمه هم شیرین تر و شیطون تر 12 امین دندونت هم بعد یه  ماه انتظار بیرون زد و خیال ما هم راحت شد.حالا منتظر دندونهای بعدی هستیم طبق معمول شیطنت هات روز به روز داره زیاد تر میشه و تلاش ما برای کنترلت بی نتیجه تر.کار جدیدی که خیلی بهش علاقه داری اینه که میری روی مبل و روی دسته مبل می ایستی و هی از این مبل به اون مبل در حال رژه رفتنی.اگه بخوایم مانعت بشیم هم واویلا داره و شروع میکنی به گریه.گاهی اوقات هم میخوای از روی مبل پایین بپری که با مخالفت ما روبرو میشی  . البته یکی دو باری  از غفلت ما سوءاستفاده کردی و از روی مبل به پایین پریدی.نمیدون...
20 مرداد 1393